عشق شعر (چنگنواز تنها)

شعر، داستان، نامه، یادداشت و قطعه موسیقی عاشقانه

عشق شعر (چنگنواز تنها)

شعر، داستان، نامه، یادداشت و قطعه موسیقی عاشقانه

سقوط

انسان ها هر از چند گاهی ، از جایی می افتند

از لبه پرتگاه

از پا

از نفس

از این ور بوم




از دماغ فیل
از چاله به چاه
از عرش به فرش

از چشم
از چشم
از چشم......

همیشه

همیشه یه ذره حقیقت پشت هر "فقط یک شوخی بود" هست...

یه کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست...

قدری احساسات پشت "اصلا به من چه" هست...

و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست...

خداوند

وقتی خدا از پشت، دستهایش را روی چشمانم گذاشت، از لای انگشتانش آنقدر محو دیدن دنیا شدم که فراموش کردم منتظر است نامش را صدا کنم ...

گل ها هرگز خیانت نمی کنند...


خورشیـــد رفت...
آفتابــگردان به دنبــال خورشیـــد می گشت...

ناگهان ستاره چشمـــــــــــک زد...

آفتابگردان سرش را پایین انداخت...
گل ها هرگز خیانت نمیکنند!!!

یخ بسته ام


آنقدر مرا سرد کرد

از خودش....
از عشق....

که حالا به جای دل بستن یخ بسته ام

آهای!!!!!!
روی احساسم پانگذارید.... لیز میخورید

غیرت

مردی داخل بازار قدم میزد، خانمی را دید با لباسی چسبان، سیمایی زیبا و آرایش کرده و البته ظاهری چشم نواز…، کنار آن خانم مردی را دید که انگار همسرش بود، کمی فکر کرد، نتوانست جلوی خودش را بگیرد، جلو رفت و نگاهی به همسر آن خانم انداخت و گفت:

ببخشید اجازه هست کمی به خانم شما نگاه کنم و لذت ببرم؟

مرد که عصبانی شده یقه اش را گرفت و آن را اعلامیه دیوار کرد، هر آنچه در دهانش بود بیرون ریخت و با عصبانیت گفت: مردک، خجالت نمی کشی، مگر خودت ناموس نداری؟

اما مرد در کمال آرامش جمله ای را گفت و رفت.

گفت مرد حسابی همه بازار دارند بدون اجازه به خانمت نگاه می کنند و لذت می برند تو هیچ نمی گویی، من آمدم اجازه بگیرم و لذت ببرم تا حداقل عذاب وجدان نداشته باشم، اشکالی دارد ؟!!

اما مرد ناگهان ساکت شد و به اطراف خود نگاهی کرد، بعد از آن سرش را پائین انداخت، انگار چیزی فهمیده بود!

نصیحت چارلی چاپلین به دخترش

چارلی چاپلین به دخترش گفت :

تا قلب عریان کسی را ندیدی بدن عریانت را نشانش نده

هیچگاه چشمانت را برای کسی که معنی نگاهت را نمیفهمد گریان مکن
قلبت را خالی نگاه دار و اگر هم روزی خواستی کسی را در قلبت جای دهی فقط یک نفر باشد.
به او بگو تورا بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم زیرا به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز

اگر...

اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید؛ ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود.


اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛

عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.


اگر براستی خواستن توانستن بود؛

محال نبود وصال! و عاشقان که همیشه خواهانند؛ همیشه میتوانستند تنها نباشند.


اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد؛ تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.


اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند؛ و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم.


اگر دیوار نبود؛

نزدیک تر بودیم؛ با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم.


اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم، هیچ رنجی بدون گنج نبود... ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند.


اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید؛ تا دیگران از سر جوانمردی؛ بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند، اما بی گمان صفا و سادگی میمرد.... اگر همه ثروت داشتند.


اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند؛ و زندگی بی ارزشترین کالا بود. ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.


اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه میگریستیم و میخندیدیم؟ کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟ آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم.... اگر عشق نبود


اگر کینه نبود؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند

اگر خداوند؛

یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد، من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا، انگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت

زندگی بهتر...

پرسیدم چطور بهتر زندگی کنم؟

با کمی مکث جواب داد:
گذشته‌ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد زمان حال را بگذران
و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار
و ترس را به گوشه‌ای انداز
شک‌هایت را باور نکن
و هیچ‌گاه به باورهایت شک نکن..

دلم برایت تنگ است!!!

خنده ام می گیرد وقتی پس از مدت ها بی خبری بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری

می گویی:دلم برایت تنگ است.


یا مرا به بازی گرفته ای

یا معنی واژه هایت را خوب نمی دانی...


دلتنگی ارزانی خودت.

من دگر دلم را به خدا سپرده ام