عشق شعر (چنگنواز تنها)

شعر، داستان، نامه، یادداشت و قطعه موسیقی عاشقانه

عشق شعر (چنگنواز تنها)

شعر، داستان، نامه، یادداشت و قطعه موسیقی عاشقانه

خودمو بغل می کنم



گاهی دلم میخواهد خودم را بغل کنم!
ببرم بخوابانمش!
لحاف را بکشم رویش!

دست ببرم لای موهایش و نوازشش کنم!
حتی برایش لالایی بخوانم،

وسط گریه هایش بگویم:
غصه نخور خودم جان!

درست می شود... درست می شود...
اگر هم نشد به جهنم!
تمام می شود...
بلاخره تمام می شود...!!!

خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم


از سخن‌چینان شنیدم آشنایت نیستم
خاطراتت را بیاور تا بگویم کیستم

سیلی هم‌صحبتی از موج‌خوردن سخت نیست
صخره‌ام، هرچند بی‌مهری کنی، می‌ایستم

تا نگویی اشک‌های شمع از کم‌طاقتی‌ست
در خودم آتش به‌پا کردم ولی نگریستم

چون شکست آیینه، حیرت صدبرابر می‌شود
بی‌سبب در خود شکستم تا ببینم کیستم

زندگی در برزخ وصل و جدایی ساده نیست
کاش قدری پیش از این یا بعد از آن می‌زیستم


                                                                   فاضل نظری

آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـی


    گفته بودی درد دل کن گــــــــــاه با هم صحبتی
کو رفیق راز داری؟ کــــــــــــــو دل پرطاقتی؟

شمع وقتی داستانم را شنید آتش گـــــــــرفت
شرح حالم را اگر نشنیده باشی راحتـــــــــــی

تا نسیم از شرح عشقم باخبر شد، مست شد
غنچه‌ای در باغ پرپر شد ولی کــــــــو غیرتی؟

گریه می‌کردم که زاهد در قنوتم خیره مــــــــاند
دور باد از خرمن ایمان عــــــــــــــــــــاشق آفتی

روزهایم را یکایک دیدم و دیـــــــــــــــدن نداشت
کاش بر آیینه بنشیند غبار حســـــــــــــــــــرتی

بس‌که دامان بهاران گل به گل پژمرده شــــــــد
باغبان دیگر به فروردین ندارد رغبتــــــــــــــی

من کجا و جرئت بوسیدن لبهای تـــــــــــــــــــو
آبرویم را خریدی عاقبت با تهمتـــــــــــــــــــــی

اگر...

اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید؛ ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود.


اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛

عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.


اگر براستی خواستن توانستن بود؛

محال نبود وصال! و عاشقان که همیشه خواهانند؛ همیشه میتوانستند تنها نباشند.


اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد؛ تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.


اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند؛ و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم.


اگر دیوار نبود؛

نزدیک تر بودیم؛ با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم.


اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم، هیچ رنجی بدون گنج نبود... ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند.


اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید؛ تا دیگران از سر جوانمردی؛ بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند، اما بی گمان صفا و سادگی میمرد.... اگر همه ثروت داشتند.


اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند؛ و زندگی بی ارزشترین کالا بود. ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.


اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه میگریستیم و میخندیدیم؟ کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟ آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم.... اگر عشق نبود


اگر کینه نبود؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند

اگر خداوند؛

یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد، من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا، انگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت

می جویمت ...

می جویمت ...
چنان که لب تشنه آب را ،
محو توام  ...چنانکه ستاره به چشم صبح ،
یا شبنم سپیده دمان آفتاب را ...بی تابم ...آنچنانکه درختان برای باد !!یا کودکان خفته به گهواره تاب را ...بایسته ای چنانکه تپیدن برای دل ...یاآنچنانکه بال پریدن عقاب را ...حتی اگر نباشی می آفرینمت !!چونانکه التهاب بیابان سراب را !!

ای خواهشی که خواستنی تر ز پاسخی ،
با چون تو پرسشی؛ چه نیازی جواب را !؟

در امتداد شب

سبز ترین واژه های زندگی ام را تقدیم به سرخ ترین گلهای دوستی میکنم

دیشب به یادت بوده ام

امشب ز هر شب مست تر
 
دیشب کنارت بوده ام
امشب به تو نزدیک تر

هر شب به یادت خفته ام
امشب زشب بی دارتر

هر لحظه نامت گفته ام
این بار پر فریاد تر

هر دفعه مستت میشدم
امشب ز تو هشیار تر

هر بار می بردی مرا
این بار من قهار تر

هر روز پنهان میشدی
این دفعه من ستارتر

توشاه میگشتی ولی
هر بار کیش ومات تر

تو ساز بلبل میزدی
من باز خوش اواز تر

توغرق در عیش و خوشی
من باز هم رقاص تر

تو چون پری رویان شب
من باز هم با نازتر

چشم تو غوغا کرده بود
چشمان من جذاب تر

تو عشق من بودی ولی
من باز هم فرهادتر  

شاعر: حامد کریم کشته

برو معطل نکن


میخوای بری برو معطل نکن

سوئیچ میخوای یا که با تاکسی میری
باید مراقب لباسم باشم
تا سر راهت یقمو نگیری

میخوای بری برو معطل نکن
زوری که نیست دلم تو رو نمیخواد
بیخودی نفرینم نکن به حرف
گربه سیا میگن بارون نمیاد

حالا مگه چه اتفاقی افتاد
گیرم که با هم یه قراری داشتیم
تلافی هزار دروغ دیروز
امروز شما رو سر کار گذاشتیم

اگه بهت بر میخوره ببخشید
ولی گذشت دوره ی ناز کشیدن
نتونی عمرا دلمو بشکنی
روپنجرش دادم حفاظ کشیدن
زمستونم بی نفس تو گرمه
تو خونمون لوله ی گاز کشیدن

رفیق جیبم بودی از اولش
فک کردی آخرم برنده میشی
سوار اسبت شدی رفتی اونور
اینورو داشته باش دوباره کیشی

هی از خودت بیخودی تعریف نکن
آدم از خود راضی ما نخواستیم
یه دل دادی هزار تا شرط گداشتی
بیا بگیر ، ببر ، بابا نخواستیم

تازه ذو روزه با هم آشنا شذیم
برای ازدواج چقد خریصی
چیکار داری کی بود بهم زنگ زده
بزار ببینم مگه تو پلیسی

میخوای بری برو معطل نکن
جز تو واسه کسی بلیط ندارم
نبین که صبر اومده سرما خوردم
سنگینه بارت بده من بیارم

میخوای بری برو معطل نکن
یهچیز نگفته موند میگم بدونی
هیچکسی نامه ی فدایت شوم

ننوشته بود که پیش مکن بمونی


شاعر: افشین مقدم

حالا چرا؟

آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا
بی وفا حالا که من افتاده‌ام از پا چرا

نوش‌داروئی و بعد از مرگ سهراب آمدی
سنگدل این زودتر می‌خواستی حالا چرا

عمر ما را مهلت امروز و فردای تو نیست
من که یک امروز مهمان توام فردا چرا

نازنینا ما به ناز تو جوانی داده‌ایم
دیگر اکنون با جوانان ناز کن با ما چرا

وه که با این عمرهای کوته بی‌اعتبار
این‌همه غافل شدن از چون منی شیدا چرا

شور فرهادم بپرسش سر به زیر افکنده بود
ای لب شیرین جواب تلخ سربالا چرا

ای شب هجران که یک دم در تو چشم من نخفت
اینقدر با بخت خواب آلود من لالا چرا

آسمان چون جمع مشتاقان پریشان می کند
در شگفتم من نمی‌پاشد ز هم دنیا چرا

در خزان هجر گل ای بلبل طبع حزین
خامشی شرط وفاداری بود غوغا چرا

شهریارا بی حبیب خود نمی‌کردی سفر
این سفر راه قیامت می‌روی تنها چرا

شاعر: شهریار

دوست دارم


من از عهد آدم تو را دوست دارم
از آغاز عالم تو را دوست دارم

چه شب‌ها من و آسمان تا دم صبح
سرودیم نم‌نم، تو را دوست دارم

نه خطی، نه خالی! نه خواب و خیالی
من ای حس مبهم تو را دوست دارم

سلامی صمیمی‌تر از غم ندیدم
به اندازه‌ی غم تو را دوست دارم

بیا تا صدا از دل سنگ خیزد
بگوییم با هم: تو را دوست دارم

جهان یک دهان شد هم‌آواز با ما
تو را دوست دارم، تو را دوست دارم

قیصر امین پور

هنگام رسیدن

ای آرزوی اولین گام رسیدن
بر جاده‌های بی‌سرانجام رسیدن



کار جهان جز بر مدار آرزو نیست
با این همه دل‌های ناکام رسیدن

کی می‌شود روشن به رویت چشم من، کی؟
وقت گل نی بود هنگام رسیدن؟

دل در خیال رفتن و من فکر ماندن
او پخته‌ی راه است و من خام رسیدن

بر خامی‌ام نام تمامی می‌گذارم
بر رخوت درماندگی نام رسیدن

هرچه دویدم جاده از من پیش‌تر بود
پیچیده در راه است ابهام رسیدن

از آن کبوترهای بی‌پروا که رفتند
یک مشت پر جا مانده بر بام رسیدن

ای کال دور از دسترس! ای شعر تازه!
می‌چینمت اما به هنگام رسیدن

قیصر امین پور