عشق شعر (چنگنواز تنها)

شعر، داستان، نامه، یادداشت و قطعه موسیقی عاشقانه

عشق شعر (چنگنواز تنها)

شعر، داستان، نامه، یادداشت و قطعه موسیقی عاشقانه

همیشه

همیشه یه ذره حقیقت پشت هر "فقط یک شوخی بود" هست...

یه کم کنجکاوی پشت "همین طوری پرسیدم" هست...

قدری احساسات پشت "اصلا به من چه" هست...

و اندکی درد پشت "اشکالی نداره" هست...

گل ها هرگز خیانت نمی کنند...


خورشیـــد رفت...
آفتابــگردان به دنبــال خورشیـــد می گشت...

ناگهان ستاره چشمـــــــــــک زد...

آفتابگردان سرش را پایین انداخت...
گل ها هرگز خیانت نمیکنند!!!

یخ بسته ام


آنقدر مرا سرد کرد

از خودش....
از عشق....

که حالا به جای دل بستن یخ بسته ام

آهای!!!!!!
روی احساسم پانگذارید.... لیز میخورید

زندگی بهتر...

پرسیدم چطور بهتر زندگی کنم؟

با کمی مکث جواب داد:
گذشته‌ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد زمان حال را بگذران
و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار
و ترس را به گوشه‌ای انداز
شک‌هایت را باور نکن
و هیچ‌گاه به باورهایت شک نکن..

دلم برایت تنگ است!!!

خنده ام می گیرد وقتی پس از مدت ها بی خبری بی آنکه سراغی از این دل آواره بگیری

می گویی:دلم برایت تنگ است.


یا مرا به بازی گرفته ای

یا معنی واژه هایت را خوب نمی دانی...


دلتنگی ارزانی خودت.

من دگر دلم را به خدا سپرده ام


نگرانی

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا ً به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد!چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم

شاید تو

شاید تو

سُکـوت میـان کلاممــ ـ ـ بـاشـے...

دیـده نمی شوی!
امـــا مـن، تـو را اِحسـاس مـے کنمـ ...

شایــد تــو...
هَیاهـوی قلبـمــ ـ ـ بـاشـے ...

شنیـده نمـے شوی...
امـا مـن، تـو را نـفس مـے کشمـ ـ ـ ... دیوانه وار

چه بگویم؟

گفته بودم چو بیای غم دل با تو بگویم

چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیای

من آن نیستم که ز کمند تو گریزم
چو بدانم که در بند تو خوش تر ز رهایست

یکی درد و یکی درمون پسنده
یکی وصل و یکی هجران پینده

من از درمون و درد و وصل وهجرون
پسندم آنچه را جانون پسنده

عشق و درویشی و انگشت نمای و ملامت
همه سهل است تحمل نکنم بار جدائی

وقت پایان

من برای سالها می نویسم.

سالها بعد که چشمان تو عاشق می شوند.

افسوس که قصه مادر بزرگ درست بود، همیشه یکی بود و یکی نبود...

به جان هر چه عاشق توی این دنیای پر غوغاست

قدم بگذار روی کوچه های قلب ویرانم
بدون تو شبی تنها و بی فانوس خواهم مرد

دعا کن بعد دیدار تو باشد وقت پایانم...

عاشق شدن

گفت: «عاشق شدم...»

گفتم: هنوز زوده برات...

گفت: عاشقی که به سن و سال نیست...
گفتم: منظورم این نبود...

گفت: پس چی؟
گفتم: زوده بخواهی غم و غصه پیرت کنه...

هیچ نگفت و رفت.....!