عشق شعر (چنگنواز تنها)

شعر، داستان، نامه، یادداشت و قطعه موسیقی عاشقانه

عشق شعر (چنگنواز تنها)

شعر، داستان، نامه، یادداشت و قطعه موسیقی عاشقانه

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن

بارون داره هدر میشه بیا با من قدم بزن
دلم داره پر میزنه واسه تو و قدم زدن

وقتی هوا بارونیه دلم برات تنگ میشه باز
نمیدونی تو این هوا چشات چه خوش رنگ میشه باز

 بارون هواتو داره، رنگ چشاتو داره
قدم زدن تو بارون با تو چه حالی داره
دلم هواتو داره

نیستی خودت کنارم و صدات همش تو گوشمه
بارونیه قشنگی که هدیه دادی رو دوشمه

بارون حواسش به توئه اونم دلش پر میزنه
بجای من با قطره هاش رو شیشه تون در میزنه

یخ بسته ام


آنقدر مرا سرد کرد

از خودش....
از عشق....

که حالا به جای دل بستن یخ بسته ام

آهای!!!!!!
روی احساسم پانگذارید.... لیز میخورید

اگر...

اگر دروغ رنگ داشت؛

هر روز شاید؛ ده ها رنگین کمان در دهان ما نطفه می بست و بیرنگی کمیاب ترین چیزها بود.


اگر شکستن قلب و غرور صدا داشت؛

عاشقان سکوت شب را ویران میکردند.


اگر براستی خواستن توانستن بود؛

محال نبود وصال! و عاشقان که همیشه خواهانند؛ همیشه میتوانستند تنها نباشند.


اگر گناه وزن داشت؛

هیچ کس را توان آن نبود که قدمی بردارد؛ تو از کوله بار سنگین خویش ناله میکردی و من شاید؛ کمر شکسته ترین بودم.


اگر غرور نبود؛

چشمهایمان به جای لبهایمان سخن نمیگفتند؛ و ما کلام محبت را در میان نگاههای گهگاهمان جستجو نمیکردیم.


اگر دیوار نبود؛

نزدیک تر بودیم؛ با اولین خمیازه به خواب میرفتیم و هر عادت مکرر را در میان ۲۴ زندان حبس نمیکردیم.


اگر خواب حقیقت داشت؛

همیشه خواب بودیم، هیچ رنجی بدون گنج نبود... ولی گنج ها شاید بدون رنج بودند.


اگر همه ثروت داشتند؛

دل ها سکه ها را بیش از خدا نمی پرستیدند و یکنفر در کنار خیابان خواب گندم نمیدید؛ تا دیگران از سر جوانمردی؛ بی ارزش ترین سکه هاشان را نثار او کنند، اما بی گمان صفا و سادگی میمرد.... اگر همه ثروت داشتند.


اگر مرگ نبود؛

همه کافر بودند؛ و زندگی بی ارزشترین کالا بود. ترس نبود؛ زیبایی نبود؛ و خوبی هم شاید.


اگر عشق نبود؛

به کدامین بهانه میگریستیم و میخندیدیم؟ کدام لحظه ی نایاب را اندیشه میکردیم؟ و چگونه عبور روزهای تلخ را تاب میاوردیم؟ آری بی گمان پیش از اینها مرده بودیم.... اگر عشق نبود


اگر کینه نبود؛
قلبها تمامی حجم خود را در اختیار عشق میگذاشتند

اگر خداوند؛

یک روز آرزوی انسان را برآورده میکرد، من بی گمان دوباره دیدن تو را آرزو میکردم و تو نیز هرگز ندیدن مرا، انگاه نمیدانم براستی خداوند کدامیک را می پذیرفت

زندگی بهتر...

پرسیدم چطور بهتر زندگی کنم؟

با کمی مکث جواب داد:
گذشته‌ات را بدون هیچ تاسفی بپذیر
با اعتماد زمان حال را بگذران
و بدون ترس برای آینده آماده شو
ایمان را نگهدار
و ترس را به گوشه‌ای انداز
شک‌هایت را باور نکن
و هیچ‌گاه به باورهایت شک نکن..

نگرانی

در راه رسیدن به تو گیرم که بمیرم

اصلا ً به تو افتاد مسیرم که بمیرم

یک قطره آبم که در اندیشه دریا
افتادم و باید بپذیرم که بمیرم

یا چشم بپوش از من و از خویش برانم
یا تنگ در آغوش بگیرم که بمیرم

این کوزه ترک خورد!چه جای نگرانی است
من ساخته از خاک کویرم که بمیرم

خاموش مکن آتش افروخته ام را
بگذار بمیرم که بمیرم که بمیرم