این داستان در باره یک دختر که معلم روستا بود و یک پسر باغبان است. بزرگترین آرزوی پسر این بود که هر روز در کنار پنجره صدای زیبای دختر را بشنود. او فکر می کرد که هیچ کسی همانند این دختر صدای نرم و دلنشین ندارد. اما روزی از روزها، پسر متوجه شد که صدای دختر گرفته است. او در گوشه ای از حیاط مدرسه مخفیانه به داخل کلاس نگاه می کرد و متوجه شد دختر از نهایت درد گلو چهره اش تغییر کرده است.
پس از پایان کلاس، پسر به سراغ دختر رفت و متوجه که دختر اهل جنوب است و
تحمل آب و هوای خشک شمالی را ندارد و به همین دلیل صدایش نیز تغییر کرده
است. روز بعد، دختر متوجه فنجان آبی شد که روی میزش گذاشته شده بود. آب
را نوشید. سپس ابرو در هم کشید و گفت: چقدر تلخ است. اما پسر متوجه شد
که صدای دختر پس از نوشیدن آب بهتر شده است. زیرا او این آب را از جوانه
نیلوفر تهیه کرده بود که با خوردن آن درد انسان کاهش می یابد. پسر هر روز
به این کار ادامه می داد و پس از چیدن جوانه ها، دوایی آماده کرده و قبل
از کلاس مخفیانه روی میز دختر می گذاشت. روزی از روزها، دختر زودتر از
پسر به کلاس آمد و در پشت در پنهانی به تماشای حرکات پسر پرداخت و به ماجرا
پی برد. در همین جا از پسر پرسید: پس تو هر روز جوانه نیلوفر را برای من
تهیه می کنی؟
پسر سری تکان داد و با لکنت زبان جواب داد: بله، بله،
متوجه شدم صدای شما تغییر کرده است و این دوا برای کاهش درد شما مناست است.
از آن به بعد، پسر هر روز تخم نیلوفر را می چید و دوای دختر را آماده می
کرد. روزی از روزها، پسر از معلم روستایی پرسید: تو دیگر از تلخی این
دوا نمی ترسی؟ دختر لبخندی زد و گفت: این شیرین ترین دارو جهان است.
سلام
ممنون از لطفت. موفق باشی.
داستان زیبایی بود
با نام چنگ نواز عاشق لینک شدید. موفق باشید
مرسی
عاااااااااااااالی بود.
سلام ....من اومدم سر زدم ورفتم